کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود: زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج). از آن می یکی جام پیما به من که رنگ آورد زو عقیق یمن. فخرالدین گرگانی (از آنندراج). سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد چو آستان سرای مرا منور کرد. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود: من او را چه گویم چه رنگ آورم که آن دست را زیر سنگ آورم. فردوسی. - رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) : بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای. وحید (از آنندراج)
کنایه از خجل شدن و رو ساختن باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رنگ برآوردن. (برهان قاطع). رنگ دادن و رنگ گرفتن. رنگ برنگ شدن. (آنندراج). رنگ گذاشتن و رنگ برداشتن. رجوع به رنگ شود: زهی چو لاله گل آورده از جمال تو رنگ قبای سرو سهی با نهال قد تو تنگ. نجیب الدین جرفادقانی (از آنندراج). از آن می یکی جام پیما به من که رنگ آورد زو عقیق یمن. فخرالدین گرگانی (از آنندراج). سپهر نیلی شرمنده گشت و رنگ آورد چو آستان سرای مرا منور کرد. کمال اسماعیل (از آنندراج). ، خشم و قهر با خجالت آمیخته. (از برهان) (از آنندراج) ، رنگ آمیختن و درآمیختن. نیرنگ ساختن. مکر و حیله بکار بردن. رجوع به رنگ آمیختن و رنگ درآمیختن و رنگ برآوردن شود: من او را چه گویم چه رنگ آورم که آن دست را زیر سنگ آورم. فردوسی. - رنگ بر روی کار آوردن، کنایه از کار با آب و تاب کردن باشد. (از آنندراج) : بی تو مجلس بود همچون گلشن بی آب و رنگ رنگی و آبی بروی کار ما آورده ای. وحید (از آنندراج)
یا رخ آوردن به. آمدن بسوی چیزی یا کسی و رفتن بسوی چیزی یا کسی. (ناظم الاطباء). روی آوردن. رو کردن. عزیمت کردن. عازم شدن: تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من. فردوسی
یا رخ آوردن به. آمدن بسوی چیزی یا کسی و رفتن بسوی چیزی یا کسی. (ناظم الاطباء). روی آوردن. رو کردن. عزیمت کردن. عازم شدن: تبه گردد این پند و اندرز من به ویرانی آرد رخ این مرز من. فردوسی
توجه کردن و بطرف چیزی رفتن. (فرهنگ نظام). متوجه کسی شدن ورو کردن و رو نهادن. (آنندراج). اقبال: گر از یک نیمه رو آرد پناه مشرق و مغرب ز دیگر نیمه بس باشد تن تنهای درویشان. سعدی. یک زمان دیدۀ من رو بسوی خواب آرد ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی. سعدی. برخیز و رو بطرف شیراز آر. (مجالس سعدی). نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد. حافظ. و رجوع به رو کردن و رو نهادن و روی آوردن شود
توجه کردن و بطرف چیزی رفتن. (فرهنگ نظام). متوجه کسی شدن ورو کردن و رو نهادن. (آنندراج). اقبال: گر از یک نیمه رو آرد پناه مشرق و مغرب ز دیگر نیمه بس باشد تن تنهای درویشان. سعدی. یک زمان دیدۀ من رو بسوی خواب آرد ای خیال ار شبی از رهگذرم برخیزی. سعدی. برخیز و رو بطرف شیراز آر. (مجالس سعدی). نسیم باد صبا دوشم آگهی آورد که روز محنت و غم رو به کوتهی آورد. حافظ. و رجوع به رو کردن و رو نهادن و روی آوردن شود
به رشک آمدن. حسد ورزیدن. حسادت کردن، که بیشتربا ’به’ یا ’از’ آید. (یادداشت مؤلف) : ببارید بر چهره چندان سرشک کز آن آمدی ابر و باران به رشک. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری. امیرمعزی. رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن. سعدی. رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست. سعدی. به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی. سعدی. رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید. سعدی. دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت می گفت غمی که در دلش بود نهفت رشک آمدم از حالش و با خود گفتم شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت. سعدی. مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا. صائب. رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم. ابوالمعانی (از شعوری)
به رشک آمدن. حسد ورزیدن. حسادت کردن، که بیشتربا ’به’ یا ’از’ آید. (یادداشت مؤلف) : ببارید بر چهره چندان سرشک کز آن آمدی ابر و باران به رشک. شمسی (یوسف و زلیخا). اگر رشک آید از تو شهر یاران را عجب نبود که شاهی و جوانی و جوانبختی به هم داری. امیرمعزی. رشکم آید که کسی سیر نظر در تو کند باز گویم که کسی سیر نخواهد بودن. سعدی. رشک آیدم ز مردمک دیده بارها کاین شوخ دیده چند ببیند جمال دوست. سعدی. به خاکم رشک می آید که بر وی می نهی پایت که سعدی زیر نعلینت چه بودی گر توانستی. سعدی. رشکم از پیرهن آید که در آغوش تو خسبد زهرم از غالیه آید که بر اندام تو ساید. سعدی. دی فاخته ای بر سر شاخی با جفت می گفت غمی که در دلش بود نهفت رشک آمدم از حالش و با خود گفتم شاد آنکه غمی دارد و بتواند گفت. سعدی. مرا بر اختر اقبال ساغر رشک می آید که در هر گردشی جان دگرمی گیرد از مینا. صائب. رشکم آید چون ببینم یار بااغیار بود هرچه بادا بادیا اغیار یا خود می کشم. ابوالمعانی (از شعوری)
حسادت کردن. حسد ورزیدن. رشک کردن. (یادداشت مؤلف). غار. غیر. (دهر). رشک خوردن. حسد بردن. رشکین شدن. (ناظم الاطباء). اضباب. (منتهی الارب) : همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بومثل و مرگ شاکر جلاب. ابوطاهر خسروانی. خنک آن کسی را کز او رشک برد کسی کاو به بخشایش اندر بمرد. عنصری. همی رشک برد از زن خویش مرد گه حملۀ مردوار علی. ناصرخسرو. در بزم رشک برده از او شاخ در خزان در بذل شرم خورده از او ابر در بهار. انوری. سیمرغ به نامه بردن فتح می رشک برد کبوتران را. خاقانی. رشک بر دوست بر فزونتر از آنک بر زن اختیارکردۀ خویش. خاقانی. ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش ازین. خاقانی. دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند. سعدی. دانی کدام خاک براو رشک می برم آن خاک نیک بخت که در رهگذار اوست. سعدی. فرشته رشک برد بر جمال مجلس من که التفات کند چون تو مجلس آرایی. سعدی. دوش بر نعش رفیعی رشکها بردم که تو همرهش گریانتر ازاهل عزا می آمدی. رفیعی (از آنندراج). نأل، ناءل، ناءلان، نئیل، رشک بردن و بد خواستن کسی را. (منتهی الارب) ، غبطه خوردن. (یادداشت مؤلف)
حسادت کردن. حسد ورزیدن. رشک کردن. (یادداشت مؤلف). غار. غیر. (دهر). رشک خوردن. حسد بردن. رشکین شدن. (ناظم الاطباء). اضباب. (منتهی الارب) : همی حسد کنم و سال و ماه رشک برم به مرگ بومثل و مرگ شاکر جلاب. ابوطاهر خسروانی. خنک آن کسی را کز او رشک برد کسی کاو به بخشایش اندر بمرد. عنصری. همی رشک برد از زن خویش مرد گه حملۀ مردوار علی. ناصرخسرو. در بزم رشک برده از او شاخ در خزان در بذل شرم خورده از او ابر در بهار. انوری. سیمرغ به نامه بردن فتح می رشک برد کبوتران را. خاقانی. رشک بر دوست بر فزونتر از آنک بر زن اختیارکردۀ خویش. خاقانی. ما شرف داریم و غیری نعمت از درگاه شاه رشک بردن بهر نعما برنتابد بیش ازین. خاقانی. دنیی آن قدر ندارد که بر او رشک برند یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند. سعدی. دانی کدام خاک براو رشک می برم آن خاک نیک بخت که در رهگذار اوست. سعدی. فرشته رشک برد بر جمال مجلس من که التفات کند چون تو مجلس آرایی. سعدی. دوش بر نعش رفیعی رشکها بردم که تو همرهش گریانتر ازاهل عزا می آمدی. رفیعی (از آنندراج). نَأل، نَاءَل، نَاءَلان، نَئیل، رشک بردن و بد خواستن کسی را. (منتهی الارب) ، غبطه خوردن. (یادداشت مؤلف)
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن: نباشد امیدم سرای دگر نباید که رزم آورم با پدر. فردوسی. بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای باتو رزم آورم. نظامی
جنگ کردن. رزم کردن. جنگیدن. نبرد کردن: نباشد امیدم سرای دگر نباید که رزم آورم با پدر. فردوسی. بر آنم میاور که عزم آورم به هم پنجه ای باتو رزم آورم. نظامی
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن: رحم نآورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. دریاب که آسمان نمی بارد جان رحم آرکه از زمین نمی روید دل. انوری. چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد. خاقانی. و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان). آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را. سعدی. ، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
مهربانی کردن. دلسوزی کردن. شفقت ورزیدن. (فرهنگ فارسی معین). رحم کردن. مهربانی نشان دادن. رأفت و شفقت نمودن: رحم نآورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. دریاب که آسمان نمی بارد جان رحم آرکه از زمین نمی روید دل. انوری. چو رحم آرد دلت بینم که آب از سنگ میزاید چو خشم آرد لبت بینم که موم از انگبین خیزد. خاقانی. و بر دوست و بیگانه رحم نیارند. (گلستان). آدمیت رحم بر بیچارگان آوردن است آدمی را تن بلرزد چون ببیند نیش را. سعدی. ، از جرم و تقصیر کسی درگذشتن. عفو کردن. (فرهنگ فارسی معین) : و به کمترین گناهی عقوبت عظیم کردی و هیچ رحم نیاوردی. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 107). رحم آوردن بر بدان ستم است بر نیکان. (گلستان)
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) : یکایک پذیرفت گفتار اوی از آن پس سوی راه آورد روی. فردوسی. امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی). تا روی بسوی من نیارد من روی بسوی او نیارم. ناصرخسرو. به هرجانب که روی آری به تقدیر رکابت باد چون دولت جهانگیر. نظامی. رجوع به رو آوردن شود. ، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
متوجه شدن. توجه کردن. (ناظم الاطباء). اقبال. رو کردن. حرکت کردن به. (یادداشت مؤلف) : یکایک پذیرفت گفتار اوی از آن پس سوی راه آورد روی. فردوسی. امیر نماز بامداد بکرد و روی به شهر آورد. (تاریخ بیهقی). لشکر از چهار جانب روی به رخنه آورد. (تاریخ بیهقی). عامۀ شهر... سلاح برداشتند و روی به جنگ آوردند. (تاریخ بیهقی). محمود حسنک را دستوری داد تا به حج رود حج بکرد و روی به بلخ آورد. (تاریخ بیهقی). امیر روی به من آورد و سخن از من خواست. (تاریخ بیهقی). تا روی بسوی من نیارد من روی بسوی او نیارم. ناصرخسرو. به هرجانب که روی آری به تقدیر رکابت باد چون دولت جهانگیر. نظامی. رجوع به رو آوردن شود. ، عارض شدن، پناه آوردن. (ناظم الاطباء)
حال تأثر دست دادن. متأثرشدن. سوختن دل به کسی یا حیوانی: بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت برطایع و خلع او رقت آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و برحالت وی رقت آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
حال تأثر دست دادن. متأثرشدن. سوختن دل به کسی یا حیوانی: بسبب قرابت نسبت و اتشاج لحمت برطایع و خلع او رقت آورد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 280). جمعی از جواری و سراری پدرش در آن قلعه بودند و ایشان را نظری بر مجلس او افتاد و برحالت وی رقت آوردند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 289)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید: خود کردن و عیب دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردی. سعدی. چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد. آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
رسم نهادن. رسم گذاشتن. آیین و طریقه ای را بنیان نهادن. وضع قاعده و قانون جدید: خود کردن و عیب دوستان دیدن رسمی است که در جهان تو آوردی. سعدی. چشمت که ریخت خون من و قصد خاک کرد ماتم گرفته رسم سیه پوشی آورد. آصفی شیرازی (از ارمغان آصفی)
برآشفتن. عصبانی شدن. غضبناک شدن: شیر خشم آورد و جست از جای خویش. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور بلخی. چو خشم آورم شاه کاوس کیست بمن دست یازیدن طوس چیست. فردوسی. پدر وار خشم آورد بر پسر. سعدی (بوستان). چو خشم آری آنگه شوند از تو سیر که از بام پنجه گز افتی بزیر. سعدی (بوستان). - خشم آوردن بر، عصبانی شدن بر کسی. غضبناک شدن بر کسی. توضیح: ’خشم آوردن’ با کلمه ’بر’ متعدی میشود
برآشفتن. عصبانی شدن. غضبناک شدن: شیر خشم آورد و جست از جای خویش. رودکی. مار را هر چند بهتر پروری چون یکی خشم آورد کیفر بری. بوشکور بلخی. چو خشم آورم شاه کاوس کیست بمن دست یازیدن طوس چیست. فردوسی. پدر وار خشم آورد بر پسر. سعدی (بوستان). چو خشم آری آنگه شوند از تو سیر که از بام پنجه گز افتی بزیر. سعدی (بوستان). - خشم آوردن بر، عصبانی شدن بر کسی. غضبناک شدن بر کسی. توضیح: ’خشم آوردن’ با کلمه ’بر’ متعدی میشود
کنایه از سخن نگفتن و سکوت کردنی باشد از غایت اعراض و بی دماغی: مستی فزود اندر سرم خامش کنم خشک آورم خواهی تمامش بشنوی امشب برو فردا بیا. مولوی (از انجمن آرای ناصری). خشک می آورد او را شهریار او مکرر کرد رقعه چندبار. مولوی (مثنوی). ، اصطلاحی است در تداول حمامیان بمعنی لنگ خشک آوردن برای مشتری. (یادداشت بخط مؤلف)
کنایه از سخن نگفتن و سکوت کردنی باشد از غایت اعراض و بی دماغی: مستی فزود اندر سرم خامش کنم خشک آورم خواهی تمامش بشنوی امشب برو فردا بیا. مولوی (از انجمن آرای ناصری). خشک می آورد او را شهریار او مکرر کرد رقعه چندبار. مولوی (مثنوی). ، اصطلاحی است در تداول حمامیان بمعنی لنگ خشک آوردن برای مشتری. (یادداشت بخط مؤلف)
رشک آورنده. حسود و رشک برنده. (ناظم الاطباء). به معنی حسود است. (از شعوری ج 2 ورق 5). رشکور. رشکین. (یادداشت مؤلف) ، گاهی به معنی غیور و باتعصب آید. (از شعوری ج 2 ورق 5)
رشک آورنده. حسود و رشک برنده. (ناظم الاطباء). به معنی حسود است. (از شعوری ج 2 ورق 5). رشکور. رشکین. (یادداشت مؤلف) ، گاهی به معنی غیور و باتعصب آید. (از شعوری ج 2 ورق 5)
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن: یک امروز رای پلنگ آورید ز هر سو برانید و جنگ آورید. فردوسی. همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید. فردوسی. سه روز اندرین جنگ رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم. فردوسی. سخندان چو رای روان آورد سخن از زبان ردان آورد. عنصری. ز رامش سوی دانش آورد رای پژوهشگری کرد با رهنمای. نظامی. بکوشید کآرد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش بجای آورند. نظامی. دواسبه سوی ظلمت آورد رای. نظامی. به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای. نظامی (از آنندراج). به زمین بوس شاه رای آورد شرط تعظیم را بجای آورد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
راه و رسم کاری پیش گرفتن. روی بکاری آوردن. تصمیم به امری گرفتن. بر کاری خاستن و اراده کردن: یک امروز رای پلنگ آورید ز هر سو برانید و جنگ آورید. فردوسی. همی بی من آیین و رای آورید جهان را به نو کدخدای آورید. فردوسی. سه روز اندرین جنگ رای آوریم سخنهای بهتر بجای آوریم. فردوسی. سخندان چو رای روان آورد سخن از زبان ردان آورد. عنصری. ز رامش سوی دانش آورد رای پژوهشگری کرد با رهنمای. نظامی. بکوشید کآرَد سوی روم رای فروبسته شد شخص را دست و پای. نظامی. بفرمود شه تا چو رای آورند در آن آب دانش بجای آورند. نظامی. دواسبه سوی ظلمت آورد رای. نظامی. به آزردن کس نیاورد رای برون از خط عدل ننهاد پای. نظامی (از آنندراج). به زمین بوس شاه رای آورد شرط تعظیم را بجای آورد. امیرخسرو دهلوی (از آنندراج)
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
آوردن مذهب. آوردن آیین و رسم. طریقه و شیوه ای پیش کشیدن. رسم و سنتی پیشنهاد کردن. سنتی ارائه کردن. شیوه و رسمی پیش گرفتن: ز هرسو سلاح و سپاه آوریم به نوی یکی تازه راه آوریم. فردوسی. چو از کین و نفرین بپرداخت شاه بدانش یکی دیگر آورد راه. فردوسی
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی). هرکه می با تو خوردعربده کرد هرکه روی تو دید عشق آورد. سعدی. قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند. سعدی
عاشق شدن. عشق ورزیدن. عاشقی کردن. شیفته شدن: به این خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورده. (گلستان سعدی). هرکه می با تو خوردعربده کرد هرکه روی تو دید عشق آورد. سعدی. قضاء لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند. سعدی